نشان از بی وجودی نیست در روی زمین از من


ز گمنامی چه خونها در جگر دارد نگین از من

ز اشک آتشین خط شعاعی گشته مژگانم


ز خجلت شمع دزدد گریه را در آستین از من

زنم نقش امیدی هر زمان بر آب، ازین غافل


که می دارد دریغ آن تندخو چین جبین از من

به خونم چون کباب امروز فتوی می دهد طفلی


که رویش چون نگاه گرم گردید آتشین از من

منم آن رشته هموار نظم آفرینش را


که می گردد یکی صد، رتبه در ثمین از من

ندارم گر چه در خرمن پر کاهی، به این شادم


که رزق خوشه چین باشد زبان گندمین از من

گر از تردستی من تر نشد کشت امید کس


مرا این بس که ماند نام خشکی چون نگین از من

چو می باید به تلخی ماند بر جا عاقبت صائب


چه حاصل زین که چندین خانه شد پر انگبین از من؟